كارتون
Once upon a time
دهكده اي با يك شير ،
روستاي بود ، در يك شهر مردم اين روستا يك پادشاه داشتند ، ولي اين پادشاه يك انسان نبود .
يك شير بود . اين شير مثل آدم ها فكر مي كرد ،
مثل آدم ها حرف مي زد .
پادشاه با تدبيري بود ، ولي گاهي خيلي عصباني مي شد .
مردم اين شهر اين پادشاه را دوست داشتند ، ولي بلاخره كساني هم با اين مدير مشكل داشتند .
در گذشته اين شهر امنيت خوبي نداشت .
ولي از روزي كه اين شير كنترل اوضاع را در دست گرفته بود .
هم براي انسان ها و هم براي اهالي جنگل اطراف امنيت خوبي را برقرار كرده بود .
روزي يك انسان به اسم نيكلاس تصميم گرفت ، اين شير را از شهر بيرون كند .
نيكلاس با آشپز شهر صحبت كرد ، قرار شد .
اسم شير ، تزار بود .
تزار عاشق سوپ پياز بود ، در يك روز جمعه يك سوپ پياز خوشمزه براي تزار درست كردند ، اين سوپ را مسموم بود .
تزار مثل هميشه سوپ پياز را تا آخر خورد ،
ولي چند ساعت بعد ، تزار ديگر زنده نبود ،
تزار تا وقتي زنده بود ، همه احساس امنيت مي كردند .
نيكلاس بر سر جسد تزار ايستاد و ادعا كرد . از امروز به بعد من حاكم اين شهر هستم .
من تزار را كشتم .
آشپز جسد تزار را به بيرون از شهر برد .
جسد تزار را آتش زد . تا از اين به بعد شيري جرات نكند ، به اين شهر بياييد .
ولي از آن روز به بعد شهر امنيت خودش را از دست داد .
نيكلاس مردم را آزار مي داد ، سربازهاي تزار هر چي كشاورزها محصول برداشت مي كردند ، به عنوان خراج از مردم مي گرفتند .
همه آرزو مي كردند ، اي كاش تزار نمرده بود .
غروب يك روز جمعه . آشپز كه اسمش كوين بود . به جنگل رفت .
سايه اي به سمت كوين نزديك شد . تزار بود .
تزار : به به دوست ، قديمي چه يادي از ما كردي .
كوين : يكم سوپ پياز براي شما آورده ام ، پادشاه وقتش دوباره به شهر برگردي .
تزار : حوصله ندارم ، دوباره با مشكلات شهر روبرو شوم . ولي به خاطر بعضي از مسائل بايد برگردم .
كوين و تزار به شهر برگشتند .
تمام سربازهاي نيكلاس نمي توانستند ، جلوي قدرت و غرش هاي تزار را بگيريند . چون تزار يك شير بود . با هوش يك آدم .
تزار دوباره تمام اوضاع شهر رو درست كرد . همه چيز رو براه شده بود . امنيت به شهر برگشته بود .